۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

رمان آموزشی گلچهره - بخش بیست و یکم




شاگرد كُشي 
بخش: بيست و يكم
نویسنده : بابک اسماعیلی 


گلچهره مي‌گويد بالاخره توانستم تصميم بگيرم. اين روش اگر ... آنگاه ... روش جالبيه .
اين هم كه گفته بوديد هميشه اولين فكر معمولا بهترين فكر نيست خيلي به دردم خورد. دارم ياد مي‌گيرم كه به يك موضوع فقط يك بار فكر نكنم و بر اساس اولين تصميم عمل نكنم. اين بار براي انتخاب رشته شش هفت بار فكر كردم. هر بار روي كاغذ نوشتم كه اگر اين رشته را قبول شوم آنگاه چه اتفاقاتي ممكن است در دانشگاه يا زندگي  برايم رخ دهد.
از بين همه‌ي فكرها هم بالاخره يك فكر كه روي كاغذ بهتر از همه فكرهاي ديگر بود را انتخاب كردم.
خيلي سعي كردم احساساتي تصميم نگيرم. به منافع خودم و به ويژگي‌هاي فردي خودم و توانايي‌هايم در رشته‌ها فكر كردم.  
نمي‌دانم انتخابي كه كردم چند درصد تحت تاثير احساس بود و چند درصد تحت تاثير خرد. ولي بالاخره انتخاب كردم.
مي‌گويم ريسك انتخاب رشته‌اي كه كرده‌اي زياد است.
مي‌گويد سعي مي‌كنم ميانگين درصدم را بالا بكشم. حتما قبولم. شما من را دست كم گرفتيد ؟
-       نه دست كم نگرفتم. اما مطمئن هم نيستم تو مي‌داني چقدر بايد تلاشت را زياد كني.
-       مطمئن باشيد كه خودم را بالا مي‌كشم. اين آزمون دويست نمره ترازم بالاتر اومده. واسه آزمون بعد هم بيشتر مي خوانم .

******
چند وقت قبل يكهو آمدند در كلاس و از ما امتحان رياضي گرفتند. اصلا نگفته بودند كه مي‌خواهند امتحان بگيرند. بدون اعلام قبلي بود. گفتند به اين مي‌گويند كوئيز .
من هم اصلا آمادگي نداشتم. اين هفته فهميدم كه تك شدم. براي اولين بار در عمرم من تك گرفتم. ناراحت شديد ؟ من كه خودم روم نميشه بگم. اما خب يهو شد ديگه . جبران مي‌كنم. صورتم الان شطرنجيه ...


سال سوم دبيرستان كه بودم تصميم گرفتم خودم را براي قبولي در دانشگاه آماده كنم. از هر فرصتي براي مطالعه استفاده مي‌كردم. هر روز همين كه از مدرسه به خانه مي‌رسيدم نهار مي‌خوردم بلافاصله كارهاي مدرسه را انجام مي‌دادم. جمعه ها صبح زود بيدار مي شدم و قبل از اينكه همه‌ي خانواده دور سفره بنشينند من يكي دو درس را خوانده بودم.
تفريح من و دوستانم عمدتا اين بود كه هر هفته جمعه‌ها به ارتفاعات تهران مي‌رفتيم. اين قرار هميشگي را كنسل كرده بودم تا بتوانم بيشتر مطالعه كنم.
سه ماه كه از سال تحصيلي گذشت من در درس فيزيك نفر دوم كلاس بودم. در شيمي نفر سوم بودم. قضاياي هندسه را كاملا فهميده بودم. در درس زبان انگليسي نفر اول مدرسه‌اي با بيش از هزار دانش آموز  شدم و ... .
وقتي زمان امتحانات آخر سال فرا رسيد من در مورد نمرات پايان سال نگراني نداشتم. و به اين  فكر مي‌كردم كه بلافاصله بعد از امتحانات مطالعه براي سال آخر را شروع كنم.
دو سه هفته مانده به امتحانات پدرم در بيمارستان و در بخش سي سي يو بستري شد.
شيرازه‌ي زندگي من و ما از هم پاشيده شد.
در فرصت‌هاي مطالعاتي بين هر دو امتحان من وقتم را در بيمارستان مي‌گذراندم. يا اگر در خانه بودم تنش‌ها آنقدر بود كه همه‌ي دستاوردهاي يك سال تحصيلي داشت بر باد مي‌رفت.
در شرايطي قرار گرفته بودم كه اصلا فرصت فكر كردن به امتحانات پايان سال را نداشتم.
شب هاي امتحان نمي توانستم درس بخوانم و مي‌دانستم نمرات افتضاحي كسب خواهم كرد.
تنها كار مفيدم اين بود كه سر جلسه‌ي امتحانات حاضر مي‌شدم و وقت پاسخگويي به سوالات از اينكه نمي‌توانستم نمره‌هايي كه مد نظرم بود كسب كنم افسوس مي‌خوردم. اوضاعي كه پيش آمده بود در كنترل من نبود.
در آخرين امتحانات تمام انگيزه‌هايم را از دست داده بودم. مي ديدم كه حداقل در نيمي از دروس نمرات زير ده خواهم گرفت و ثمره‌ي يك سال تلاش من همه از دست رفته بود.
در بين چند ناظم مدرسه كه هميشه يك چوب يا شلاق به دست داشتند ناظمي داشتيم كه با  بقيه فرق مي‌كرد. مشكلات را با گفتگو حل مي كرد. (در دهه ي شصت!!)
يك روز مرا صدا زد و گفت چي شده چرا پكري ؟
گفتم : چيزي نيست.
گفت : آخه تو هيچ وقت اين طوري نبودي پسر.
گفتم: آقا بابام سكته كرده . تو بيمارستان بستري شده .
گفت : تونستي براي امتحانا درس بخوني ؟
گفتم :  نه .
گفت : درسي هست كه نتوني نمره بياري .
گفتم : به نظرم گند زدم .
گفت : نگران نباش. بابات خوب ميشه. همه امتحان ها رو شركت كن. حتي اگر نخوندي.
دستي به سر من كشيد و ادامه داد : بين بچه‌هاباش . از جمع دوستات جدا نشو. حل ميشه پسر . نگران نباش .
ما هواي تو رو داريم .

مدتي بعد كه براي گرفتن كارنامه ي مدرسه رفتم خودم را آماده كرده بودم كه با  انبوهي از نمرات تك روبرو شوم.
به دليل بيماري ادامه دار پدرم تنش‌ها در خانه آنقدر بود كه تابستان هم نتوانم در امتحانات نمرات مطلوبي كسب كنم.
آينده را تاريكِ تاريك مي‌ديدم. روياهايم نقش بر آب شده بود .
وقتي در دفتر مدرسه با ناظم مدرسه مواجه شدم لبخندي زد و دستش را به طرفم دراز كرد و گفت تبريك مي‌گم.
من هاج و واج بودم.
گفت بالاخره مزد زحمات امسال رو گرفتي.
كارنامه را به دستم داد. هيچ درسي را نيافتاده بودم.
مات و مبهوت روي صندلي نشستم.
دستي به سرم كشيد و گفت حال بابات چه طوره ؟
گفتم بهتره.
گفت من شاهد بودم كه تو در طول سال چقدر درس مي‌خوندي. همه مون شاهد تلاش‌هاي تو بوديم و بعد كه مشكل پيش اومد تصميم گرفتيم در امتحانات آخر سال به تو كمك كنيم. البته كمك زيادي هم نكرديم. در دو سه امتحان آخر يكي دو نمره كم داشتي. مدير مدرسه با دبيرها صحبت كرد. من هم تهديدشون كردم. تو كه مي‌دوني من با همه شون رفيق هستيم.
من در حالي كه مايع لزجي در چشم هايم مرتعش شده بود ناباورانه به او ، كارنامه و همه‌ي واقعيت‌هاي دور و برم نگاه مي كردم .
******
بيست سال بعد من ناظم آن روزهاي مدرسه مان را دعوت كردم تا به تيم ما در مدرسه ‌ي جديدي كه راه انداخته بوديم بپيوندد.
بعد از اينكه او دعوت مرا پذيرفت از من پرسيد :
-       بابك چرا از من دعوت كردي ؟
گفتم من شاهد بودم. شاهد نوع رفتار شما در آموزش .
او ناباورانه به من و موقعيتي كه در آن قرار گرفته بود و همه‌ي واقعيت‌هاي دور و برش نگاه مي‌كرد. 

يادداشت‌هاي يك بيمار مبتلا به سندرم اجتنابي / بابك اسماعيلي

مي‌گويم: تو خودت را عادت داده‌اي كه اول جزوه خواني كني و بعد تمرين حل كني. در همه ي درس‌ها اين طور مطالعه مي‌كني . اول جزوه بعد حل. عادت كردن به اين روش است كه باعث مي‌شود كه نتوانيم در يك امتحان كه بدون اطلاع قبلي برگزار مي‌شود از دانسته‌هايمان استفاده كنيم.
براي غلبه بر اين ناتواني مي‌توانيم اين كار را انجام دهيم كه از حل به توضيح برسيم. يعني موقع مطالعه مسئله حل كنيم و دهها بار جزوه خواني نكنيم.
من در كتاب شاگرد كُشي در اين مورد توضيح داده‌ام. عادت به جزوه خواني و جزوه گويي فاجعه‌ي آموزش در ايران است.
  





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر